رمان دلبر وحشی

#دلبر_وحشی_پارت_هشتم

چندبار پلک زدم تا بتونم درست ببینم دوباره این شایان رو مخ بود بیشتر نگاه کردم وقتی چشمم به دایی خورد.
عصبانیتم اوج گرفت.وحشیانه نگاهش کردم
ک شایان شروع به حرف زدن کرد.
*حالا نمیخواد مث وحشیا نگا کنی.
از زیر چسب ناله ای کردم
*مونده تا ناله کردنت
اصلا به حرفش گوش نکردم و بازم سر و صدا کردم ک بلاخره چسب رو باز کرد.
_عوضیا من براتون هیچ کاری نمیکنم
دایی لبخندی زد و لب زد:
«مراقب زبونت باش دختر کوچولو یه چیزایی رو ک ببینی دیگ زبون درازی نمیکنی»
اصلا به حرفاشون گوش نمیدادم از شدت عصبانیت مغزم کار نمیکرد
و شروع کردم داد زدن
به خودم اومدم و دیدم سیلی محکمی تو گوشم خوابید.
شدت سیلی جوری محکم بود ک صندلی ک روش بودم نزدیک بود بیوفته.
«بیارینش»
جوری محکم گفت ک کمتر از صدم ثانیه نگاهم به سمت در رفت.
_چ.. چ.. چی س... ستایش؟؟؟
قلبم تند تند میزد.
«بهتره یکم ببینی میتونم چ کارایی انجام بدم»
*ببندینش
_نه. نه. نه. میخواید چیکارش کنید. نه. نه
خواهش میکنم
*هشدار دادم بت سارا
داشت تقلا میکرد گریه میکرد. قلبم داشت از جاش کنده میشد
شایان لب زد
*وسایلو بیارین...

نویسنده: خدم هانیـ:_
اصکی و کپی ممنوع میباشد:/
لایک بالا ۱۰ تا پارت بعد:/
دیدگاه ها (۵)

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط